غم
امشب بر شانه های دلم
کوله باری سنگینی می کند
کوله باری پُرِاز دلتنگی
دلتنگی های کهنه و تازه
یکی از سال های ویران، سخنی می گوید
دیگری از ماه های خسته و رفته
آن یکی از شب یلدایی که گذشت
و یکی، از لحظه هایی که در بیهودگی ها
غرق شد… دلم می شکند زیر بار این همه دلتنگی
روحم ولی در پی دلتنگی ِ دیگر
می گریزد از همه دلتنگی ها نمیدانم چرا وجودم بودنم انکار شد
خیانت واژه ی تلخی ست ، حقیقتی زهرآگین…

خدایا : می خواهم انگونه زنده ام نگاه داری که نشکند دلی از زنده بودنم وانگونه بمیرانی که کسی به وجد نیاید از نبودنم